داستان سومین عامل - قسمت اول
نوشته شده توسط : امير حسين

سلام دوستان خوبم این داستان رو از کتاب کلاه پشمی واستون درآوردم

سومین عامل

جان دیگبی پسر ریزه میزه ای بود.او کوچولو و لاغر و کمی هم ضعیف بود.

دوازده سالی داشت.عینک میزد . لباسهایش پر از وصله پینه بود.صورتش رنگ پریده و پر از جوش بود یک بینی بزرگ داشت با موهایی که همیشه نا مرتب بود.

چون زیاد اهل بازی نبود دوستانی نداشت.عضو هیچ تیمی نبود دوچرخه و رادیو هم نداشت.

مایک موآکس که کلاس سوم بود همیشه می گفت او یک فسقلی است.مایک موآکس فرصتی برای فسقلی ها رئ نداشت.این موضوع رو همه فسقلی های مدرسه کوئین رود به خوبی می دونستند.

مایک بزرگترین لاف زن مدرسه بود و دار ودسته کوچکی هم داشت که همیشه به او هدیه می دادند و دستورهایش را گوش میکردند و اگر این کار را نمی کردند مایک کسان دیگری را انتخاب می کرد.

مایک پانزده سال داشت تنومند و بی تربیت و بزرگ بود

حتی بچه های خوب مدرسه هم از او میترسیدند.مایک تا مدت زیادی به جان توجه نمیکرد.بی آزار به مدرسه می آمد و کسی به او اهمیت نمیداد جان هم بی آزار رفت و امد می کرد.

یک روز جان داشت ناهار میخورد و که سایه بزرگی روی سرش افتاد و نگاهی کرد دید که مایک و سام گرین و جو برادی هستند.و به او پوزخند می زدند.

مایک کنار جان ایستاد و گفت:((سلام چهار چشمی توی کیفت چی داری ما هم بخوریم؟باید چیز خوشمزهای داشته باشی))

میک در حالی که ساندوچ بر داشت به دوستانش هم تعارف کرد و به اونها هم ساندویچ داد.

- چیز دیگری نداری؟من از کیک خوشم سام و جو هم خیلی از کیک خوششان میاد!

بعد که میخواستن برن به جان گفتند که : آقا فسقلی اگه بری و واسه ی اقای ویلسون ما جرا رو تعریف کنی تو پارک حسابتو میرسیم. جان حسابی وحشت کرد و در کلاس نشسته بود مات و مبهوت روی نیمکت کلاس نشسته بود و نمی دانست چه کار کند میخواست حرف دلش رو به یکی بگه اما از ترس کتک پارک هیچ کاری نکرد.

بعد از داستان تمام ماجرا رو برای پدرش تعریف کرد و پدرش به جان گفت که باید رو پای خودش بایستد وبا آنها مقابله کند در حالی که فردا جان با کیف پر از ساندویچ به حیاط مدرسه رفت منتظر مایک و دار و دسته اش بود که سام گرین و جوبرادی به روی او ایستادند

جان گفت :((پدرم میگوید..........))

مایک به او نگاهی کرد .دهانش پر از نان بود و ساندویچ های جان رو میخورد -جان را عصبانی کرد.

جان مشت کوچک خود را به عقب برد و با تمام قدرت به دهان مایک زد و مایک روی نیمکت ها افتاد.از دماغش خون اومد چنان نعره ای کشید

که جان از ترس به خودش لرزید. سام با نعره کنان روی جان پرید و اون رو مثل کیسه بوکس میزدند بچه ها دور آنها جمع شدند که آقای ویلسون اومد و اونا رو از هم دور کرد.اما قبل از رفتن مایک به جو گفت که اگه ماجرا رو توضیح بده باید منتظز هر داستانی باشد و جان هم از ترس اینکه اون رو دوباره کتک نزنند گفت که شوخی بوده است.وقتی زنگ اخر مدرسه به صدا دراومد جان با احتیاط همه جا رو بررسی کرد اما هیچ چیزی ندید و هیچ نشانی از مایک و دار و دسته اش ندید.

 





:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 97
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: