دوستانم مرا فریب دادن-(بر گرفته شده ازجوانان-اعتیاد)
نوشته شده توسط : امير حسين

دختری 18 ساله هستم.وضعیت خانوادگی متوسطی را داریم. همیشه سعی می کردم درست و سالم زندگی کنم.چند بار هم کلاسیهایم گفتند:((برای جشن تولد فلانی دعوتیم تو هم بیا تفریح خوبیه))

بارها دعوت شدم اما می ترسیدم بروم.بالاخره روزی دو تا از دوستانم شگفتند:((امروز برای رفتن به جشن تولد قشنگی می یایم دنبالت.))

من هم گفتم مادرم اجازه نمی دهد!! گفتن:((خودمان اجازه ات را میگیریم))
خلاصه یکی از دخترها به مادرش گفته بود به مادرم زنگ بزند و مادرم را راضی کند تا به جشن تولد که شب بود برم.نزدیکای عصر بود صدای زنگ منزلمان به صدا در آمد.وقتی در را باز کردم شیوا بود .گفت:((عجله کن باید بریم ......دیر میشه.................))

مانتو ام را برداشتم و به سرعت از منزل خارج شدم و گفتم سارا کجاست؟

-توی ماشینه.

- ماشین کی؟

- یکی از دوستان.

وقتی به خیابان رسیدیم دیدم سارا با یک پسر جوان صندلی عقب هستند و پسر دیگری هم پشت فرمان تعجب کردم گفتم شیوا برادرت هست؟ با خنده ای تمسخر آمیز گفت چقدر خنگی؟

شیوا جلو نشست و با راننده شروع به شوخی کردن کرد و من وسارا در عقب با پسره نشسته بودیم ..دلم چقدر شور میزد..........

تقریباً به قسمت شمالی شهر که رسیدیم به خانه بزرگی که شبیه ویلا بود رسیدیم وارد که شدیم ماشینهای زیادی اونجا بودند فهمیدم مهمانی بزرگی هستش.

شیوا و سارا با خوشحالی و من با دلهره وارد سالن شدیم....خدایا خوابم یا بیدار..

حدود 40-50پسر و دختر با هم مشغول آواز خواندن و رقص بودند.

میزهایی را در آنجا قرار داده بودند که سیگارهای دارای حشیش و آدامسهای شهوت زا و مشروبات الکلی بود.

داشتم دیوانه می شدم اما راه برگشتی وجود نداشت با خودم تو بگو و مگو بودم که یکی دستش رو رو شونه ام گذاشت و گفت :برو مثل بقیه حاظر شو تا خوش گذرانی کن به سارا و شیوا نگاه کردم مثل بقیه شده بودند و مشروب می خوردند.

سارا و شیوا را که هیچ وقت آنها را نمی بخشم هر دو دست مرا گرفتند و به اتاق خلوتی بردند و بازور لباسهای من را در آوردند و گفتند:((چرا خودت رو تو این سن تلف میکن؟بیا خوش باش اینا همه بچه پول دار هستن!!!))

اولین بار بود که پسرهای بیگانه مو و بدنم را می دیدن خیلی خجالت شده بودم یکی دو تا قرص به من دادند و به هم گفتن آبرو ریزی نکن و ای سیگار رو هم بکش چون این پسر که از همه خوش تیپ تره میخواد با تو باشه .

سیگار رو تا آخر مصرف کردم و یه حالت عجیبی به هم دست داد من هم مثل آنها شدم و می خواستم برم برقصم و خلاصه از این راه عفتم زیر پای آنها خورد شد.

در اثر رفتن به همان مهمانی ها که(پارتی)نام داشت مبتلا به حشیش شدم و برای تهیه مواد مجبور بودم سراغ همون آقا پسر برم.

درسهایم به شدت افت کرد و مجبور بودم شبها برای پول مواد از جیب پدر و داداشم دزدی کنم.

آخر برای پیدا کردن پول مواد به یکی از باندها ملحق شدم که بعد از چند روز پلیسها در عملیاتی من را گرفتند و الان هم در زندان به سر می برم.

 





:: بازدید از این مطلب : 342
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: