نوشته شده توسط : امير حسين
رسول......23 ساله اهل بوکانِ آغ هستم .به خاطر فشاری که بر خانواده ام وجود داشت مجبور بودم در کار درسم کار کنم.متاسفانه در شهر خودم کار درست و حسابی گیرم نیامد و به همین خاطر مجبور شدم تابستان به تهران بیایم.

چند روزی گذشن و کاری گیرم نیامد.روزی در میدان فردوسی ایستاده بودم و ساک کوچکی بر دوش داشتم.هر کسی که مرا میدید متوجه میشد که کارگر هستمبه هر ماشینی که میرسیدم میگفتم:(کارگر نمی خواهید؟)

چندین ماشین را پشت سر گذاشتمبعضی مرا مصخره می کردند.این چه جای کار پیدا کردن است چراغ قرمز شد و ماشینها شت سر هم ایستادند.ماشین مذل بالایی توجه مرا به خوذش جلب کرد.وقتی به آن نگاه کردم خانم جوانی پشت آن نشسته بود.گفتم:(خانم کارگر نمی خواهی!؟)

کمی فکر کرد و به من نگاه میکرد و گفت بیا بالا.

با خودم گفتم شانسم گرفت . کار گیرم آمد از بس که درد و رنج کشیدم نپرسیدم برای چه کاری میروم.جرات نداشتم به خانم بگویم چه کاری دارد چون معلوم بود از اون پول دارا بود.برایم باور نکردنی بود که سوار مرسدس بنز شده ام.

در همین فکرها بودم که لب به سخن گشود . گفت اسمت چیه و بچه کجایی؟

گفتم رسول هستم و اهل بوکان

-چرا اینجا آمده ای؟

- به خاطر مشکلات خانوادگی.

-ظاهر قشتگی داری تیپت به کارگرها نمی خوره؟ همه کُردها این جوری هستند؟

- نمی دونم شاید از نظر شما این طوری باشه(البته من از زیبایی خاص خدادای برخوردار بودم که دوستام می گفتن اگر کمی به خودت برسی مردها هم عاشق میشدن)

با سرعت جاده ها  رو پیمودیم تا به خارج از شهر رسیدیم که توقف کرد و کمی پول به من داد و گفت برو ابمیوه بخر.من هم آبمیوه خریدم و می خواستم باز هم عقب بنشینم مرا به جلو آورد.

گفت:(خیلی خوشسانسی میدونی من چکاره ام.من پزشکم و محل کارم آلمان است و... . باغ بزرگی هم اطراف شهر دارم که چند کارگر کُرد هم اونجا هستند که می تونی سر کارگر اونها باشی و پول خوبی هم به تو میدم)

وقتی به آنجا رسیدیم فهمیدم که راست میگوید چند برادر مهابادی در انجا مشغول به کار کردن هستن  و پس از سه روز که خیلی خوش گذشت با انها آشنا شده بودم و کارم آبیاری قسمتی از باغ بود.

خلاصه شبی خانم مرا صدا کرد و من به داخل منزلش رفتم و گفت درو ببند.

وقتی داخل شدم تا به حال همچین خونه ای رو ندیده بودم مثل ویلا بود.

خانم دکتر جلو امد با یک قیفه کاملاً خارجی و با حال و یک قوطی به من داد و گفت بخورش من هم فکر کردم ابمیوه خارجی است و تا آخر خوردم.

از خجالت سرم رو به پایین انداخته بودم و گفتم با من کاری داشتید.

اما کمی بعد سرم گیج رفت و لبهام تشنه شدند و نئشه شدم.

گفت از تو خیلی خوشم اومده باید شبها پیش من بیایی.

تا یک شب که چشم باز کردم متوجه شدم که او مرا معتاد کرده و چه گناه بزرگی مرتک شده ام

یکی از دوستام که با اون مثل برادر بودم مرتب می گفت مواظب خانم باش کاری نده دستت.

خلاصه این که وقت سفرش فرا رسید.بساتش رو جمع کرد و به آلمان رفت

من را به عنوان وکیل خودش در خانه گذاشت و سرپرستکا رگران را به من داد

اما من از دوری او معتاد شده بودم و دوری او رو با کشیدن مواد مخدر پر میکردم تا شش ماه طول کشید و خانم اومد.

وقتی خانم دکتر به ایران اومد و من هم از بس مواد کشیده بودم قیافه ام به کلی عوض شد و جسمم قدرتی نداشت گفت این چه سر و شکلی است برای خودت درست کرده ای بوی بدی می دی!

و اخرین حرفی که گفت نمیخوام اینجاها پیدات بشه و گم شو برو بیرون.

به هر دری که زدم کاری گیرم نیامد و خلاصه در یکی از باندهای مواد خدر مشغول به کار شدم تا مرا دستگیر کردند.

 





:: بازدید از این مطلب : 327
|
امتیاز مطلب : 120
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: